آه... چقدر دلم میخواهد روزهای خوشی را که با هم بودیم بیاد آوری
در آن زمان زندگی زیباتر مینمود
و خورشید درخشان تر از امروز بنظر میرسید
برگهای پژمرده را با پارو جمع می کنند
می بینی؟ چیزی را فراموش نکرده ام
خاطره ها و تأسفها را هم چنین
و باد شمال آنها را بوی شب سرد به فراموشی میبرد
می بینی؟ چیزی را از یاد نبرده ام
آوازی را که تو برایم خواندی، آوازی شبه سرگذشت ما
تو دستم داشتی و من دوستت داشتم و ما باهم زندگی میکردیم
ولی زندگی.....
آنهایی را که یکدیگر را دوست میدارند خاموش و آرام از هم جدا میسازد
و امواج دریا جای پای دلدادگان جداشده را از روی شنهای ساحل پاک میکند...........!
ولی عشق مرا هیچ کس نمیتواند از دلم بزداید.